فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره

نی نی نقلی من و بابا

گنبد آسمان...

      امروز در هواي بسبار عالي تهران كه هديه اي از طرف خداي مهربونم بود، رفتيم برج ميلاد.... و خب خييييععععععلي خوش گذشت تمام تهران رو از اون بالا در هواي مه آلود و ابري به سختي رصد كرديم يه موزه جالب از مشاهير داشت كه مجسمه ها واااااقعا طبيعي ساخته شده بودن و عكس اول از نقلي خانوم با شهيد چمران و عكس دوم از نقلي خانوم با امير كبير هستش... يه عكسخانوادگي با لباس سنتي هم گرفتيم كه خيييلي بامزه شد، مخصوصا فاطمه يكتا تو لباس سنتي واقعا خوردني شده بود...   ...
24 بهمن 1393

بيست و دو بهمن...

شب بيست و دو بهمن شب خوب و شادي اوري بود  خب هم جشن بود و هم تا سه روز بعدش تعطيل بود ساعت نه شب رفتيم در پنجره و بلند بلند الله اكبر گفتيم با اينكه از سر كار اومده بودم و خسته بودم، با ذوق و شوق پا شدم يه كيك پرتقالي خوشمزه با يه سالاد ميوه عالي درست كردم و دور همي خورديم.... صبح روز بيست و دو بهمن با وجود باران رحمت شديدي كه بر سرمون ميباريد خوش تيپ كرديم و رفتيم راهپيمايي كه خيييعععععلي هم بهمون خوش گذشت و بعدش هم براي ناهار رفتيم خونه مامان جونم اينا كه خواهر فاطمه جونمممم هم بودش اونجا..... شب هم همگي باهمرفتيم خونه خواهر معصومه جونم كخ البته خودش چينه و ميخواستيم به همسرش و طاها سر بزنيم خيلي خيلي از ديدن طاهاي...
24 بهمن 1393

مشهد خاطره انگيز...

شنبه ساعت پنج بعد از ظهر از سفر مشهد برگشتيم سفر جالبي بود و اعتراف ميكنم كه مدتها بود انقدر رنج و سختي سفر رو نكشيده بودم و البته با وجود تمام سختي ها بسيار بهم خوش گذشت و يه عالمه خاطره ي شيرين برام باقي موند.... سفر با قطار بود و چون دانشگاه ساعت حركت رو بهمون نگفته بود كلي تو سالن راه آهن معطل شديم تا قطار اومد.... و بعد هم  من و دخترم روي يه تخت پنجاه سانتي با هم ميخوابيديم اينا رو جمع ميكنم با شروع سرما خوردگي و سردرد و بيحالي و نگراني از اينكه نكنه هم كوپه اي ها هم مريض بشن...( مخصوصا پسر دوستم كه با ما بود) چهارشنبه ظهر رسيديم مشهد و من تا فردا ظهر استراحت كردم و حالم بهتر شد.... و بالاخره رفتم به حرم ...
21 بهمن 1393

رو به بهبودي

بعد از سه روز مريض داري حالم اصلا خوب نيست و خيلي خستم مخصوصا كه مريضي مقارن شد با سفرمون و من بايد خونه رو تميز ميكردم و چمدون ميبستم مريضيه محمد مهدي هم باعث شد كه هيچ كمكي نتونم از مامانم اينا بگيرم دلم هم براشون تنگ شده... خدارو شكر امشب بهتر بود وشروع كرد به غذا خوردن اين هم عكساي غذا خوردنش   ...
14 بهمن 1393

ادامه ي واكسن كوفتي ١٨ ماهگي...

واي خدايا بهم صبر بده.... اصلا نميدونستم واكسن ١٨  ماهگي همچين هيولاي وحشتناكيه دختر صبورم كه در مقابل تمام مريضيهاي دردناك و وحشتناك هيچي نميگفت.... الان  موقع نشستن و پا شدن خيلي آروم ميگه آييييي و جيگر من رو كباب ميكنه الان هم بي حال افتاده تو بغل باباش و خوابش برده تب داره انقدر بيحاله كه موقعي كه اومدم شياف استامينوفنش رو براش بذارم هيچي نگفت و هيچ عكس العملي نشون نداد حتي ناي يه اعتراض كوچيك هم نداشت همين شد كه من زدم زير گريه....  صبح سرحال بود و فكر كردم كه تموم شده ولي دوباره از بعد از ظهر شروع كرد به داغ شدن و بي حال شدن...     اين هم عكس همين الانشه بعدا نوشت: ...
12 بهمن 1393

بازم واكسن....

با اينكه اخريش بود ولي از همشون بدتر بود خيلي امروز به خاطر بچم غصه خوردم فاطمه يكتاي نازم رو صبح براي واكسن ١٨ ماهگي به مركز بهداشت برديم اولش هيچي نگفت و تا وقتي هم كه اومديم خونه آروم بود و بازي ميكرد.. ولي بعد يكي دوساعت درداش شروع شد و ديگه نميتونست راه بره الان هم خوابيده... قبل از خواب  تقريبا نيم ساعت گريه ميكرد از درد چون ميخواستم پوشكش رو عوض كنم، هي دستم ميخورد رو پاش.... خيلي غصه خوردم شوهر جان هم زنگ زد و بهش گفتم كه بچه بي قراري ميكنه اونم گفت امروز هيچ كاري نكن كه بخواي حرص بخوري كه بخاطر گريه بچه به كارام نرسيدم بشين پيش فاطمه يكتا فقط... راه كار خوبي بود چون يكي از علت هاي گريه ...
11 بهمن 1393

پنج شنبه به ياد ماندني

وقتي صبح از خراب پاشي و صداي بدو بدوي كفشاي يه پسر بچه ي عزيز رو پشت در خونت بشنوي و يهو يه هيجان ولوولي تو دلت وول بخوره...... كه نكنه طاها باشههههههه...... بعد در رو باز كني و ببيني كه بععععععله طاهاي عزيز دل با خواهر معصومه مهربون پشت در هستن و اومدن كه روز تعطيلشون رو پيش تو باشن...... همين كافيه كه روزت عالي و به ياد موندني بشه... و بهتر وقتيه كه خواهر فاطمه هم زنگ بزنه و بگه منم ميام و ديگه جمعمون جمع بشه.... خب همه ي اين اتفاقات خوب كنار هم ميتونن بهترين روز رو واسه آدم بسازن ديگه چه برسه به اينكه شوهر جان هم تصميم بگيره كه بعد از ظهر همون روز ببرت خريد برات چيزاي خوشششششگل بخره..... اين شد كه پنج شنبه ي گذشته يك ...
11 بهمن 1393

سفر قم،جمكران

پنج شنبه شب به مناسب اداي قضاي شب يلدا در خانه ي مادر بزرگ با داييا و.. . دور هم جمع شديم و خيلي خوش گذشت.... خيلي زياد الته من يه سردرد خيلي بد داشتم و علت سردردم هم اين بود كه تمام روز داشتم با شوهر جان ساندويچ نون و پنير و خيار درست ميكردم براي نذرم... جمعه صبح با شوهر جان ادامه ي ساندويچ ها رو درست كرديم و ساعت ٢ بعد از ظهر فاطمه يكتا رو گذاشتيم خونه ي مامان اينا و راهي سفر قم ، جمكران شديم... خيلي خيلي بهمون چسبيد واقعا خدا مامان بابام رو حفظ كنه كه نقلي رو بهتر از من نگه داري ميكنن سفر دو نفره و بدون بچه  بعد از مدتها عالي بود با اينكه بيشتر تو راه بوديم و زيارتمون خيلي كوتاه بود بازم خوب بود. رفتيم توي حيا...
6 بهمن 1393

سفر قم،جمكران

پنج شنبه شب به مناسب اداي قضاي شب يلدا در خانه ي مادر بزرگ با داييا و.. . دور هم جمع شديم و خيلي خوش گذشت.... خيلي زياد الته من يه سردرد خيلي بد داشتم و علت سردردم هم اين بود كه تمام روز داشتم با شوهر جان ساندويچ نون و پنير و خيار درست ميكردم براي نذرم... جمعه صبح با شوهر جان ادامه ي ساندويچ ها رو درست كرديم و ساعت ٢ بعد از ظهر فاطمه يكتا رو گذاشتيم خونه ي مامان اينا و راهي سفر قم ، جمكران شديم... خيلي خيلي بهمون چسبيد واقعا خدا مامان بابام رو حفظ كنه كه نقلي رو بهتر از من نگه داري ميكنن سفر دو نفره و بدون بچه  بعد از مدتها عالي بود با اينكه بيشتر تو راه بوديم و زيارتمون خيلي كوتاه بود بازم خوب بود. رفتيم توي حيا...
6 بهمن 1393
1